سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سیب سرخ


ساعت 4:50 عصر چهارشنبه 87/4/5

سلام من  بازم آمدم روزم مبارک روزتون مبارک روزمون مبارک    

 دیروز هر کدوم از آقایون همکار که به من تبریک نگفتن اسمشون رو نوشتم تو لیست سیاه تا به وقتش

امروز با آقای همسر میریم برام کادو بخره    اونقده کادو دوست دارم تازه واسه مامانامون هم کادو می خریم  

حتماً الان میگید زود باش بقیه خاطرات رو بنویس                منم میگم خوب خوب الان تعریف می کنم دیگه

اون روزها برام پر از غم بود دلم خیلی گرفته بود دوریش خیلی برام سخت بود یادمه یه شب برف زیادی بارید حدود ساعت 2-3 شب از خواب بیدار شدم رفتم جلوی پنجره نشستم و با اینکه خیلی سردم بود ولی یه حسی بهم می گفت که اونم سردشه پنجره رو نبستم و تا می تونستم گریه کردم اونقدر گریه کردم که هوا روشن شد باز به رختخواب برگشتم هنوز کاملا خوابم نبرده بود که با زنگ تلفن از خواب بیدار شدم وقتی صداش رو شنیدم کلی ذوق کردم         من : سلام کجایی           اون : سلام من تهرانم      من : کی اومدی               اون : تازه رسیدم خواب که نبودی         من : نه دیشب نخوابیدم دلم خیلی گرفته بود          اون : منم نخوابیدم دیشب بخاریه ماشین خراب بود یه بچه کوچولو هم تو ماشین بود که خیلی سردش بود منم پالتومو دادم به اون    من: تو چیکار کردی                     اون موقع فهمیدم چرا شب قبل خوابم نبرده بود چون عشقم تا صبح از سرما نخوابیده بود

حالا یه خاطره بامزه آقای همسر 3 ماه آموزشی رو تموم کرده بود و قرار شد همدیگه رو ببینیم خلاصه سرتون رو درد نیارم با هم نزدیک خونه ما قرار گذاشتیم و من رفتم سر قرار دیدم خیابون خیلی خلوته با عجله راه می رفتم که دیدم از رو به رو یه نفر داره میاد سرم رو انداختم پایین خیلی ترسیدم تندتر راه رفتم که از کنار اون آقاهه زود بگذرم که وقتی از کنارش رد شدم احساس کردم یکی دستم رو گرفت داشتم سکته می کردم که آقای همسر رو دیدم من از کنار اون با سرعت گذشته بودم باورتون نمیشه اونقده سیاه و تپل شده بود که تا به الان من اون شکلی ندیده بودمش آخه آقای همسر اصلا توپل نیست ولی برای آموزشی که رفت یه چند ماهی توپل شده بود بعد دوباره شد مثل الانش  خلاصه موهاشم دیگه نبودن نمی گم بدون مو ناراحت میشه کم کم بود همش نیم سانت ولی اونقده با مزه شده بود

بقیه ماجرا باشه واسه یه روز دیگه

راستی چند وقته از دوست عزیزم ساقی خبری نیست ساقی چون چه بلایی سر وبلاگت اومده که نه خودت هستی نه وبلاگت باز میشه کجایی آخه


¤ نویسنده: jila

نوشته های دیگران ( )

3 لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
0
:: بازدید دیروز ::
12
:: کل بازدیدها ::
25223

:: درباره من ::

سیب سرخ

jila
من تو یه روز قشنگ پاییزی با همسرم آشنا شدم و چند سال بعد باز تو یه روز قشنگ از فصل زیبای پاییز با هم ازدواج کردیم

:: لینک به وبلاگ ::

سیب سرخ

::پیوندهای روزانه ::

:: آرشیو ::

بوی باران (اولین نوشته های من )
خاطرات من
روزهای من
ادامه خاطرات من

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

پروژه , پروژه های دانشگاهی ، پروژه های دانشجویی

:: خبرنامه وبلاگ ::